هدیههدیه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

هــــدیـــــه

عید قربان

گلم عید قربان بود..بعد صبحونه با بابا رفتی حموم بعدم اومدی حاضر شدیمو رفتیم دیدن مامانی و بابایی و مامان جون . باباجون. مرحله به مرحله حاضرشدنتو اینجا میذارم ازحموم در اومدی: موهاتو شونه کردم: لباسای مهمونیتو پوشوندم: موهاتو بستم: کلاهتو گذاشتم و آماده رفتن شدیم ...
30 آبان 1391

عید غدیر خم

عزیزدلم عیدغدیر بود...صبح خونه بودیم قرار شد برییم خونه باباجون که زنگ زدیم دیدیم خونه نیستن و عصر میان ..تصمیم گرفتیم ناهار رو خونه باشیم وقتی داشتم غذا درست میکردم آوردمت آشپزخونه که کارمو بکنم دیدم یه دستمال پیدا کردی و داری سرامیک ها رو تمیز میکنی...الهی من قربونت بشم...زودی دوربین رو برداشتم تا عکستو بگیرم تا منو دیدی که دارم عکس میگیرم دنده عقب گرفتی و از پله خودتو با احتیاط پایین کشیدی و رفتی پذیرایی عصر حاضر شدیمو رفتیم خونه باباجون واسه شام هم رفتیم خونه بابایی...موقع شام بغل بابا بودی و زبونتو هی بیرون میاوردی ...
29 آبان 1391

یاشاسین تراکتور

عزیز دلم یه روز بابایی داشت فوتبال تراکتور رو نگاه میکرد....به فکرمون زد که برات تیپ قرمز بزنیم: با دقت بازی رو دنبال میکنی: اینجام میگی پیروزی با ماست اینجام میگی اگه ببازیم گریه میکنم ...
29 آبان 1391

هدیه و شیرینی

عزیزم یه روز عصر شیرینی آوردیم که با چایی بخوریم تا شیرینی هارو دیدی حمله کردی به طرفشون...یکی از شیرینیهارو بهت دادیم: اما انگار اونو نمیخواستی یکی دیگه چشت رو گرفته بود ولی گلم اون هم بزرگه هم خامه ای اگه بدیم همه جاتو کثیف میکنی یه دانمارکی دیگه دادیم دستت: یکم از شیرینی رو خوردی انگار نپسندیدی که.... باز اون شیرینی بزرگ رو میخواستی: شیرینی رو که میخواستی آوردیم جلوت گذاشتیم با کله رفتی شیرینی رو بخوری چون شیرینی زیان داره .... خواستم شیرینی رو ازت بگیرم که به زور یه تیکه رو کندی واسه خودت: مزه اشو چشیدی: وبالاخره تموم شد   ...
21 آبان 1391

هدیه عروس میشود

عید قربان بعد ناهار بابا رفت عیادت عمو مهدی که بیمارستان بود...من و مامانی هم تا بابا بیاد و بریم خونه مامان جون تو خوشگلم رو عروس کردیم...وای که چقدر خوشگلی...فدات بشم الهی ...
21 آبان 1391

کوتاه کردن موها

خوشگلم از وقتی متولد شدی تا حالا 2 بار مهاتو کوتاه کرده بودم.اواخر ماه رمضون بود که دیدم انگار بازم باید موها کوتاه شن........وقتی ظهر خوابیدی منم موهاتو زدم.....بعد اینکه بیدار شدی بردمت حموم بعدم عکساتو گرفتم فدات شم در ضمن وقتی بهت میگیم دست بده...دستتو به طرفمون میاری که دست بدی...قربون دستاتم ...
20 آبان 1391

روز دختر

خداوند لبخند زد و دختر آفریده شد.....دخترگلم روزت مبارک   عزیزم کم کم  مامان هم میگی عطا رو هم صدا میزنی هدیه 8 ماهه با هدیه روز دختر   ...
20 آبان 1391

مسافرت به قم...شمال

عزیزدلم 21 شهریور بود که بابا زنگ زد و گفت دوست داری بریم سفر؟گفتم آره....مرخصی گرفت و اومد و ضرب العجل وسایلامونو جمع کردیمو با دایی صابر و دایی عطا راهی شدیم.....شب حدودای 12 بود راه افتادیم....فرداش ساعت 10 قم بودیم تو یه پارکی یکم استراحت کردیمو رفتیم حرم....تو رواق امام خمینی نشستیم و تو با بابا رفتین زیارت کردین و اومدین بعدم من رفتم زیارت کردمو اومدم...بغلت کردم و خوابیدی....یکی دو ساعت نشستیم بعد دراومدیم....هوای قم خیلی بد بود هم گرم بود هم باد شدیدی میوزید....راه افتادیم به طرف تهران...بهشت زهرا رفتیم سر قبر مامان بزرگ...فاتحه ای دادیمو رفتیم تو یکی از پارکهای تهران نگه داشتیم شام درست کردم خوردیمو خوابیدیم صبح زود پا شدیم و راهی ج...
20 آبان 1391

تولد دایی صابر و هدیه 9 ماهه

عزیزم تولد دایی صابر بود...بعد از شام مراسم تولد شروع شد...از همه عکس گرفتم بعدم کیک رو آوردم گذاشتم جلوت که عکست رو بگیرم با یه پرش یه تکه از کیک رو مشت کردی و گرفتی: بعدم رفتی یه گوشه اسباب بازی هاتو ریختی جلوت و شروع کردی به بازی با اونا: یهو متوجه شدی همه میوه میخورن و بهت تعارف نکردن...اسباب بازی هارو ول کردی و یه راست رفتی سر وقت میوه ها: سهم خودتو برداشتی واومدی کنار: تولدت مبارک دایی صابر ...
20 آبان 1391

هدیه و لب تاپ

عزیزم یه شب بابا با لب تاپ کار میکرد تو هم نمیذاشتی...آخرسر تو غلبه کردی و بابا رفت کنار تا با لب تاب بازی کنی:   ...
20 آبان 1391